وزگار اما وفا با ما نداشت ، طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت ، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس ، حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود ، در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود ، سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست . . .
بی خبر پیمان یاری را گسست ، بی خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رفت ، رفت و با دلداری دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است ، خسم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد ، این گدا مشمول آن رحمت نشد ، آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست . . .
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست. . .
از غمش با دود و دم همدم شدم . . .
باده نوش غصه او من شدم . . .
مست و مخمور و خراب از غم شدم . . .
ذره ذره آب گشتم کم شدم . . .
آخر آتش زد دل دیوانه را . . .
آخر آتش زد دل دیوانه را . . .
سوخت بی پروا پروانه را . . .
|