نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





آخرین گفتار بابک خرمدین سردار بزرگ ایران

آخرین گفتار بابک خرمدین سردار بزرگ ایران

تو این معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد . نه ! این حماقت است اگر فکر کنی چون افشین وطن فروش را با زر خریده ای میتوانی ایرانیان را اسیر کنی . من مبارزه ای را آغاز کرده ام که ادامه خواهد داشت 

من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود . تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت ! این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد 

من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد . من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند 

مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند 

اما تو ای افشین . . . در انتظار روزی باش که همین معتصمی را که امروز مانند سگانی در برابرش زانو میزنی و وطن ات را برای او فروختی در همین تالار و روی همین سفره سرت را از بدن جدا کند

مردی که به مادر خود ( میهن ) خیانت کند در نزد دیگران قربی نخواهد داشت و هیچکس به فرد خود فروخته اعتماد نخواهد کرد 

و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود

" پاینده ایران "



[+] نوشته شده توسط روزبه در 3:17 بعد از ظهر | |







یه شعر قشنگ

بخوان ما را منم پروردگارت،خالقت از ذره ای نا چیز.

صدایم کن مرا،آموزگارت قادر خود را.

بخوان ما را،منم معشوق زیبایت.

منم نزدیکتر از تو به تو،اینک صدایم کن.

رها کن غیر ما را،سوی ما باز آ

منم پروردگارت،پاک بی همتا

منم زیبا،که زیبا بنده ام را دوست می دارم

تو بگشا گوش دل

پرردگارت با تو میگوید:

تو رادر بی کران دنیای تنهایان،رهایت من نخواهم کرد.

بساط روزی خود را به من بسپار،رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را.

تو راه بندگی طی کن.

عزیزا،من خدایی،خوب میدانم

تو دعوت کن مرا بر خود به اشکی یا خدایی، میهمانم کن

که من چشمان اشک آلودت را دوست می دارم

طلب کن خالق خود را بجوی ما را تو خواهی یافت

وعاشق می شوی بر ما و عاشق میشوم بر تو

که وصل عاشق و معشوق هم آهسته می گویم:«خدایا عالمی دارد»

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسب های خفته در میدان

قسم بر عصر روشن تکیه کن بر من

قسم بر روز ،هنگامی که عالم را بگیرد نور

فسم بر اختران روشن،اما دور رهایت من نخواهم کرد

بخوان ما را ،

که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟ تو، بگشا لب

تو غیر ما، خدای دیگری داری ؟

رها کن غیر ما،آشتی کن با خدای خود

تو غیر از ما چه می جویی؟

تو با هر کس به جز با ما ،چه می گویی و تو

بی من چه داری ؟ هیچ

بگو با ما چه کم داری عزیزم ،هیچ



هزاران کهکشان و کوه و دریا خورشید و گیاه و نور هستی را برای جلوه ی خود افریدم من

ولی وقتی تورا من افریدم بر خودم احسنت می گفتم

تویی زیباتر از خورشید زیبایم

تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیای تو، چیزی چون تو را کم داشت

تویی محبوب ترین مهمان دنیایم

نمی خوانی چرا ما را ؟ مگر ایا کسی هم با خدایش قهر می گردد

هزاران توبه ات را گر چه بشکستی

ببینم، من تو را از درگهم راندم

اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا

اما به روز شادیت ،یک لحضه هم یادم نکردی

به رویت بنده من هیچ آوردم؟

که ، می ترساندنت از من رها کن آن خدای دور

آن نامهربان معبود آن مخلوق خود را

این منم پروردگارت ، مهربانت ، خالقت

اینک صدایم کن، مرا با قطره اشکی به پیش آور

دو دست خالی خود را

با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام ایا عزیزم حاجتی داری

تو از ما کنون برگشته ای اما، کلام اشتی را تو نمیدانی؟

ببینم چشمهایت چیست ایا گفته ای دارند؟ بخوان ما را

بگردان قبله ات را سوی ما

اینک وضو کن خجالت می کشی از من ؟

بگو جز من کسه دیگر نمی فهمد

به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز است

برای درک اغوشم

شروع کن،

یک قدم با تو،

تمام گام های مانده اش با من.



[+] نوشته شده توسط روزبه در 8:58 بعد از ظهر | |







مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار درمی‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. روزی او را نزد حکیم آورد و گفت: “از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بقیه بچه‌های این مدرسه به دنیای واقعیت و کار و تلاش برگردد.”

حکیم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: “پسرم اگر تو همین باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟”

پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: “مهم نیست؟”

حکیم با تبسم گفت: “آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی که می‌گویی را درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی میهمان ما باش.”

صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند حکیم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.

پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد حکیم آمد و به اعتراض گفت: “این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت!”

حکیم بی آن که حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: “این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای!”

روی تخته نوشته شده بود: “مهم نیست!” و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد. ظهر که شد دوباره موقع ناهار غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد حکیم آمد و گفت: “من اگر همین‌طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.”

حکیم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: “جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی!”

روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد حکیم آمد و گفت: “لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟”

حکیم به آشپزخانه رفت و گفت: “هر چه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده!”

پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد حکیم آمد و گفت: “چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم!” و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.

پدر پسر تنبل با تعجب به حکیم نگاه کرد و از او پرسید: “راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟”

حکیم با خنده گفت: “او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و این که همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و این‌جا دیگر جای بازی نیست معنی مهم بودن را فهمید و به خود تکانی داد. شما هم از این به بعد عواقب کار و نظر او را مستقیم به خودش برگردانید و بی‌جهت بار تنبلی او را خودتان به تنهایی به دوش نکشید. خواهید دید که وقتی ببیند نتیجه اعمال ناپسندش مستقیم متوجه خودش می‌شود اعمال درست برای او مهم می‌شوند و دیگر همه چیز عالم برایش نامهم نمی‌شوند.”



[+] نوشته شده توسط روزبه در 3:40 بعد از ظهر | |







دوستت دارم بابایی

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او...بیشتر بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!

در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …

با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..

او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:

««دوستت دارم بابایی»»


[+] نوشته شده توسط روزبه در 1:55 قبل از ظهر | |







آخه عشق همینه دیگه جدایی

مرد و زن جوانی سوار بر مونور در دل شب می راندند

انها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان:یواش برو من می ترسم.

مرد جوان:نه! اینجوری بیشتر حال میده !

زن جوان:خواهش میکنم .من خیلی می ترسم.

مرد جوان:خوب باشه !اما باید بگی دوستم داری !

زن جوان: دوستت دارم .خیلی دوستت دارم .

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: خوب حالا میشه یواش بری.

مرد جوان:باشه به یه شرط اینکه کلاه ایمنی منو برداری و

روی سر خودت بزاری آخه نمی تونم راحت برونم .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود

".برخورد موتور با ساختمانی حادثه آفرید."

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور رخ داد

یکی از دو سر نشین زنده ماند و دیگری جان سپرد.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود

پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه ایمنی

خود را بر سر او گذاشت و خواست تا

برای آخرین بار دوستت دارم را از او بشنود

و خودش رفت تا او بماند

منبع :www.balut.mihanblog.com

 


[+] نوشته شده توسط روزبه در 5:43 بعد از ظهر | |







دلداری

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت : عزیزم دوستت دارم
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

پس:

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.


[+] نوشته شده توسط روزبه در 1:42 بعد از ظهر | |